مرثیه ای بر رویای انسانیت
چاپ ایمیل
 نوشته ای از جناب آقای حسین اعتمادی   
24 اردیبهشت 1386

اشاره:

Imageمخاطب این نوشتار کسانی نیستند که مدعی‏اند با من فرهنگ مشترک دارند. آن‌هایی که گمان ریشه‌های مشترک می‌برند، نیز نیستند. روی سخن من با بازماند‌گان و میراث‌خواران حوزه فرهنگ فارسی هم نیستند. با کسانی که ادعای هم‌کیشی مرا دارند، نیز سخن نمی‌گویم. چرا که اگر از یک ریشه‌ایم، اگر بر یک آیین گرد آمده‌ایم و اگر حوزه مشترکی هست که هست، آن ریشه و آیین و حوزه مشترک انسانیت است. مخاطب من پیش از مسلمان یا کافر بودن، فارسی یا عرب زبان بودن، آسیایی یا اروپایی بودن، «انسان» است. نگارنده بر این باور است که فقط و فقط انسان بودن، برای شنیدن و رنج کشیدن و تصدیق گفته‌هایش کافی است، چه رسد به ریشه و آیین و حوزه مشترک داشتن! از این رو من با نام انسان و برای انسان و بر اساس عزت و کرامت انسانی سخن می‌گویم. چرا که خداوند سبحان عزت و کرامت انسانی را در یکایک ما به ودیعه گذاشته است.

زمانی که مشغول گذراندن دوره پیش‌دانشگاهی بودم، معلم روان‏شناسی چند جلسه‌ای را در مورد روش‌های شکنجه سخن می‌گفت. روزی وارد کلاس شد و با خط درشت کلمه «تحقیر» را روی تابلو نوشت. سپس رو به کلاس کرد و گفت ”در کلاس دانش‌آموز افغانی داریم؟“ من دست خود را بلند کردم. 

و ادامه داد ”علی‏رغم مشکلات زیادی که مهاجرین افغانی در ایران دارند، در مقایسه با افغانستان به‌ نظر می‌رسد شرایط بهتری را داشته باشند، دست کم در زمینه ادامه تحصیل، علاوه بر آن مجبور نشدند که در اردوگاه‌ها ساکن شوند، ولی چرا از لحاظ  روحی و روانی وضعیت نامناسبی دارند؟ “

و خود معلم جواب داد ”در زندان‌ها و شکنجه‌گاه‌ها آخرین و بدترین راه آزار و اذیت مجرمین برای اعتراف گرفتن از آن‌ها، تحقیر و توهین است. تا شخصیت آن‌ها را خورد کرده و غرور آن‌ها را جریحه‌دار بسازند و از این راه مقاومت آن‌ها را بشکنند! و متاسفانه ما سال‌هاست که در رسانه‌ها و ... دست به تحقیر و توهین مهاجرین افغانی می‌زنیم.“... و من در جایی زندگی می‌کنم که کلمه افغانی یک ناسزاست، یک فحش است. در دایرة المعارف این مردم افغانی به‌ معنی کارگر پست، گرسنه فقیر و در بهترین حالت، پرکار کم ‌توقع ـ از سر ترحم ـ ترجمه شده است.

اینجا و شاید هرکجای این ناکجاآباد گیتی، من به جرم افغانی بودن محکوم شده‌ام! ساده‌تر بگویم من محکومم نه به ‌خاطر آنچه انجام داده‌ام، بلکه به خاطر آنچه که هستم! مردم من، نه پای رفتن دارند و نه جای ماندن، آنها حیران از بودن خویش‌اند. زندگی و حق حیات که موهبتی الهی است، برای این مردم حکم کالای قاچاق را دارد، نفس کشیدن این مردم غیرقانونی است. نفسِ بودن‏ برای آنها مسئله است.

شاید مردم مرا و مرا، در نقطه صفر مرزی ایران و افغانستان و یا هر نقطه صفر دیگری دیده باشید! دسته‌ای خوشحال به سوی ایران می‌آیند و دسته‌ای خوشحال‌تر سوی افغانستان می‌روند. این خوش‏حالی صد بار غمناک‌تر از غم، حکایت از این دارد که نه در افغانستان جای ماندن است و نه در ایران فرصت بودن! گروهی به امید رهایی از تحقیر و توهین از ایران به آنسوی مرز می‌روند و گروهی به امید رهایی از فقر و فلاکت رنجبار افغانستان، به اینسوی مرز می‌آیند و هر دو گروه خوب می‌دانند که در این دور باطل تسلسل، بر سراب فردای بهتر می‌خندند!

شاید مردم مرا و مرا در نفس گرم جاده دیده باشید! بدون جایی برای بازگشت، با چشمانی کم سو و موهایی ژولیده، گونه‌هایی برآ‌مده و دستانی زمخت و پینه‌ بسته.

من افغانی‌ام، محکوم جبر تاریخ! نمی‏خواهم به افغانی بودن خود افتخار کنم، چرا که به گمانم هیچ افتخاری ندارد، همانطور که اروپایی، آمریکایی یا از هر کجای دیگر بودن، افتخاری ندارد. افغانی بودن من یک اتفاق ساده است، به همان ساد‌گی که می‌توانستم یک آمریکایی باشم، یا یک عرب یا یک ایرانی که معده‌اش از نفت لبریز است، امکان داشت چاه نفت آنها در حیاط خانه من باشد، یا حیاط خانه من کنار چاه نفت آنها!

ولی همین اتفاق ساده آنقدر مهم است که من حالا افغانی‌ام و او افغانی نیست! من آواره‌ام و او صاحب‏خانه، زمین ارث پدری اوست و آسمان هم سهم همیشگی اش. و در یک جمله، حالا او هست و من نیستم!

خواستم بگویم پس انسانیت چه می‌شود؟ مگر نه‌ اینکه ما نیز انسانیم؟ (بماند اینکه، آیا شما نیز انسانید؟) به یاد سال ۱۹۹۴ میلادی افتادم و صحرای گرم سودان:

”کودکی نحیف و گرسنه سعی دارد خود را به کیلومتری آن‏ طرفتر که محل کمپ سازمان ملل است، برساند و غذایی برای نمردن، بیابد! در چند قدمی او لاشخوری قدم می‏زند و منتظر مرگ طعمه خویش است.“

هیچ‌کس از سرنوشت آن کودک آگاه نشد، چرا که پولیتزر ـ عکاس آن صحنه دلخراش ـ از شدت افسردگی محل را ترک کرد و مدتی بعد خودکشی کرد! به‌گمانم آن ‏روز انسانیت در زیر آفتاب سوزان سودان  با مرگ آن کودک که شکمی گرسنه جان داد، طعمه یک لاشخور شد. و باز خواستم سخنی از جنس دیگر بگویم، دیدم نوری عزیز در «شهریاران بی‌مدرک» گفته است و کسی نشنیده است!